داستان جالب
انجمن اسلامی دبیرستان بهبهانی رامهرمز

گفت:درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم.من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را . اداره ميكند. بنا بر اين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت.در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نيست كه ما همه چيزمان را نصف كنيم.من سر و سامان گرفته ام ولي او هوز ازدواج نكرده و بايد آينده ا ش تامين شود. بنا بر اين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت.سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است. تا آنكه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر بر خوردند. آنها مدتي به هم خيره شدند سپس بي آنكه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند

 منبع :پيام نماي شبكه 3 بخش روانشناسي


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برای مشاهده سایت جدید کلیک کنید
تاریخ: پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:داستان جالب , داستان آموزنده , داستان ,
ارسال توسط حسین حسینی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 209
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 219
بازدید ماه : 795
بازدید کل : 51892
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1